سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بررسی فیلم ها

صفحه خانگی پارسی یار درباره

نقد فیلم آباجان

    نظر

در این نوشته نگاهی خواهیم داشت به فیلم آباجان، ساخته جدید هاتف علیمردانی که از اسفندماه سال گذشته اکران شده است. با زومجی همراه باشید.

در برخی از نقدها و یادداشت‌های گذشته در خصوص آثار سینمایی ایران به دفعات از حضور یا غیبت مفهوم واقعی "داستان" در فیلم‌های مورد نقد صحبت شد. داستان چگونه شکل می‌گیرد؟ از کجا آغاز می‌شود؟ و چگونه پایان می‌یابد؟ حضور چه عواملی در فیلم‌ (فیلم‌نامه) نشان‌دهنده وجود داستان در آن است؟

آباجان

در یک تعریف سنتی، قائل به حضور آغاز، میانه و پایان در یک داستان-بخوانید فیلم- هستیم. آغاز می‌تواند وقوع یک حادثه مهم در دقایق ابتدایی فیلم باشد. می‌تواند هم در گذشته اتفاق افتاده باشد و آثاری از آن در زمان حال (زمان وقوع فیلم) منجر به شروع داستان فیلم شود (پیش داستان). مثلا در "فروشنده" آغاز فیلم به یک معنا همان خرابی خانه عماد و رعنا در سکانس شروع فیلم است که آن‌ها را مجبور می‌کند دنبال خانه‌ای جدید برای اجاره باشند. در "ابد و یک روز" آغاز فیلم در واقع اطلاع از پیش‌داستان‌های شخصیت‌های فیلم و به طور مشخص محسن (نوید محمدزاده) و سمیه (پریناز ایزدیار) است. محسن برای ترک اعتیاد به کمپ رفته و سمیه در گیر و دار پاسخ دادن به یک خواستگار است.

بنا بر اصلی نانوشته، نویسنده‌ها معمولا آغاز و پایان را در ذهن دارند و به دنبال میانه برای داستان خود هستند. گاهی فقط پایان را می‌دانند و به دنبال آغاز و میانه برای داستان خود می‌گردند و به ندرت اتفاق می‌افتد که بدون آغاز و پایانِ شکل‌گرفته، پرداخت یک داستان (فیلم‌نامه) آغاز شود. اما در آباجان چطور؟  "روایت خانواده‌اى که در دهه شصت در شهر زنجان زندگى مى‌کنند. خانواده‌اى که جنگ و فضاى آن سال‌ها تأثیر زیادى روى زندگیشان مى‌گذارد." این عبارتی است که "سینما‌ تیکت" در بخش "درباره فیلم" و به نوعی به عنوان "خلاصه داستان" برای معرفی فیلم قرار داده‌ است. شاید نتوان هیچ دوخطی مناسبی برای فیلم پیدا کرد. یا شاید هرکس دو خطی متفاوتی از دیگری برای فیلم تعریف کند. آغاز، میانه و پایان فیلم را مرور کنید و به دنبال ارتباطی میان آنها بگردید. اجازه دهید در این نوشته بیش از سایر نوشته‌ها به مثال‌ها گریز بزنیم، تا شاید پاسخ‌های بهتری برای سردرگمی خود درباره همان مفهوم اولیه، یعنی داستان در این فیلم پیدا کنیم.

صحبت از ارتباط بین آغاز، میانه و پایان در یک فیلم شد. پایان یک فیلم پاسخی است برای سوال اصلی فیلم. پایان آباجان چیست؟ بمباران مدرسه و کشته‌شدن کاظم (حمیدرضا آذرنگ) یا خبر اسیرشدن خلیل؟ و در این پایان به کدام سوال‌های فیلم پاسخ داده شده است؟ اصلا سوالی وجود دارد که در پایان به دنبال پاسخ آن باشیم؟ پس در همه 65 دقیقه ابتدایی فیلم (مدت زمان فیلم 75 دقیقه است)، چه گذشته است؟ به همان دو مثال اولیه برگردیم. مثال‌هایی که شاید از جمله محبوب ترین فیلم‌های سال گذشته در بین طیف‌های مختلف سلیقه‌های مخاطب ایرانی بوده است. در "فروشنده" زمانی که عماد (شهاب حسینی) به پیرمرد (فرید سجاد حسینی) سیلی می‌زند، به نوعی سوال اصلی فیلم پاسخ داده شده است. سوال اولیه این است: عماد در واکنش به حادثه اتفاق افتاده برای رعنا (ترانه علیدوستی) چه می‌کند؟ و این پرسش در یک سوم پایانی فیلم تبدیل می شود به این سوال که : عماد با مقصر آن، اتفاق حالا که کاملا در دست او گرفتار است چه برخوردی خواهد داشت؟ در "ابد و یک روز" در پایان سمیه "تصمیم" به ماندن می‌گیرد و محسن به کمپ برده می‌شود. پیرنگ اصلی داستان که ماجرای سمیه است به روشنی پایان می‌یابد و مخاطب قادر است داستان سمیه و در مرحله دوم (پیرنگ‌های فرعی) داستان محسن و دیگران را هم تعریف کند. همچنین توجه کنید که در هر دو داستان شخصیت‌ها دست به انتخاب زدند و "تصمیم" گرفتند. در آباجان اصلا چیزی آغاز نمی‌شود که به دنبال آن پایانی هم وجود داشته باشد.


گیشه: نقد فیلم ددپول - Deadpool

    نظر

«ددپول» (Deadpool) اگرچه با هزار نگرانی و تردید اکران شد، اما خیلی زود چه از لحاظ تجاری و چه از لحاظ تبدیل شدن به یک فیلم ابرقهرمانی منحصربه‌فرد به موفقیتی غول‌پیکر رسید. زومجی در این قسمت از گیشه، به بررسی این فیلم می‌پردازد.

 

«ددپول» تمام ویژگی‌‌های‌ یک فیلم ابرقهرمانی ساختارشکنِ سرگرم‌کننده‌ی بی‌مغزِ سرراست را دارد (و ندارد!) «ددپول» همان فیلمی است که طرفداران آثار کمیک‌بوکی بالاخره پس از مدت‌ها در هنگام دیدن آن، چیزهایی که از این فیلم‌ها رخت بسته بود را احساس می‌کنند: غافلگیری، جذابیت، لذت، سرگرمی، سادگی و عمق. شاید اسم ساخته‌های کمیک‌بوکیِ گران‌قیمت به عنوان فیلم‌های بی‌خاصیتی که هیچ فرقی با ساندویچ‌های کثیفِ میدان توپخانه ندارند بد در رفته باشد. اما اقتباس از روی کمیک‌بوک‌ها اگر نه فقط با هدفِ تاسیس تولیدی و سری‌سازی، بلکه با هدف انتقال هنرِ پنل‌های کمیک‌بوک‌ها به پرده‌ی سینما باشد، در نتیجه به آثاری تبدیل می‌شوند که منابعشان به آن معروف هستند: باز کردن دروازه‌ی تخیلات و جنون بیننده. آخرین باری که واقعا از تماشای یک فیلم کمیک‌بوکی شوکه شدم، «نگهبانان کهکشان» بود، اما «ددپول» روی آن فیلم را در به‌هم دوختنِ دور از ذهن‌ترین و غیرمنتظره‌ترین عناصر و خلق یک چهل‌تیکه‌ی زیبا و رنگارنگ کم می‌کند و نه تنها به مثال جدیدی از بهترین نمونه‌ از فیلم‌های کمیک‌بوکی تبدیل می‌شود، بلکه نشان می‌دهد چرا بیگ پروداکشن‌های بی‌شمار هالیوود، باید دست از رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی بردارند و دست به تعقیب‌های غیرمجاز و حرکات جسورانه بزنند.

 

وقتی می‌گویم «ددپول» تمام‌ ویژگی‌های یک اثر ساختارشکن را دارد، یعنی در اینجا خبری از موتیف‌های تکرارشونده و اذیت‌کننده‌ی سینمای مارول نیست. چون راستش با اینکه ما کاری که مارول انجام داده را تحسین می‌کنیم، اما این حقیقت را هم نمی‌توان رد کرد که کارهای مارول فیلم به فیلم تکراری‌تر می‌شوند. در هر فیلم با ابرقهرمانان پرتعدادی روبه‌رو می‌شویم که در داستان‌های درهم‌برهم و ناکاملی در کنار هم قرار می‌گیرند. اگر از آثار نت‌فلیکسی مارول مثل «دردویل» و «جسیکا جونز» فاکتور بگیریم، برداشت مارول از روی کاپیتان امریکا و دار و دسته‌اش روز به روز خسته‌کننده‌تر و کهنه‌تر از این نمی‌شوند. ماجرا به حدی هولناک است که وقتی خبر یک فیلم جدید اعلام می‌شود، همه به این فکر می‌کنند که کارگردان بدبخت باید چندتا کاراکتر فرعی را در فیلم بچپاند و چگونه برای سکانس پسا-تیتراژش فیلم بسازد (ماجرای همان یارو که برای پالونش، خر می‌خرد!) تازه، همیشه تمرکز آنها ارائه‌ی یک داستان مستقل جذاب نبوده، بلکه این بوده که چگونه می‌توانند فلان کاراکتر را در 20 فیلم آینده جا بدهند. بخش فاجعه‌آمیز ماجرا این است که حالا دی‌سی هم در این کار به مارول پیوسته است.

بنابراین وجود فیلمی مثل «ددپول» که در این فرمولِ کهنه قرار نمی‌گیرد، مثل یک موهبت می‌ماند. چرا؟ خب، غیرقهرمانی‌ترین «قهرمان» دنیا خصوصیاتی دارد که در تضادِ مطلقِ اخلاق اکثر استودیوهای هالیوودی قرار می‌گیرد. خب، در حالی که سوپرمن خوشگل حرف می‌زند و بتمن از مردم دوری می‌کند و گزیده‌سخن است، ددپول یک وراجِ چرت‌و‌پرت‌گوی تمام‌عیار است که از کشتنِ فجیع و همین‌طوری الکی دشمنانش لذت می‌برد و البته حسابی از پوشیدن دمپایی آبی خانگی‌اش هم احساس راحتی می‌کند، یا به عبارتی دیگر این همان قهرمانی است که در این فضا به او احتیاج داریم. خب، با توجه به شهرتِ ددپول در دنیای کمیک‌بوک‌ها که تاریخ دور و درازی دارد، سوال و نگرانی طرفداران این بود که اقتباس سینمایی از او به فیلمی که این پتانسیل دست‌نخورده را خراب می‌کند تبدیل می‌شود یا به احتمال (تقریبا) غیرممکنی با خفن‌ترین فیلم ابرقهرمانی تاریخ روبه‌رو می‌شویم؟ خوشبختانه برای گرفتن جواب‌مان لازم نیست زیاد صبر کنیم. سازندگان درست از اولین ثانیه‌های فیلم و زمانی که در شوخی کردن به تیتراژ هم رحم نمی‌کنند، نشان می‌دهد برای خوش‌گذراندن حاضرند همه‌ چیز را به بازیچه‌ی دست ددپول تبدیل کنند، چه برسد به دشمن اصلی‌اش، مارولِ بیچاره! خودتان تصور کنید ایستادن در برابر عناصر آشنای سینمای جریان‌اصلی، چه تجربه‌ی خونین و غیرمنتظره‌ای را به همراه می‌آورد!

جاذبه‌ی مرکزی فیلم به تصویر کشیدن وفادارانه‌ی ددپول و درخشش معرکه‌ی رایان رینولدز در این نقش برمی‌گردد. ددپول اگرچه آدم بی‌تریبت، عوضی و خشنی است، اما شخصیت‌پردازی او کاری کرده تا با موجود کاریزماتیکِ کمدینِ روده‌برکننده‌ای همنشین شویم که به سرعت عاشقش می‌شویم. درست همان‌طور که ددپول با اخلاق متفاوتش سال‌ها پیش جلوه‌ی دیگری از کمیک‌بوک‌ها را به طرفدارانش عرضه کرد. اینجا اگرچه رینولدز اکثر زمان فیلم در زیر لباسش مخفی است یا گریم سنگینی بر چهره دارد‌، اما او به کمک بازی عالی خودش و یک سری جلوه‌های کامپیوتری جزیی که واقعا در نمایش هرچه بهتر واکنش‌های ددپول از روی نقابش تاثیر دارد، زنده احساس می‌شود. نکته‌ی مهم‌تری که در پروسه‌ی اقتباس فراموش نشده، لقب معروف ددپول است: مزدوری با دهان گشاد! برخلاف ابرقهرمانان دیگر که ویژگی‌های معرفشان هوش و قابلیت‌های فرابشری‌شان است، ددپول به خاطر نامیرایی و توانایی بالایش در مبارزه ستایش نمی‌شود، بلکه حس شوخ‌‌طبعی وحشیانه و بی‌قید و بندش است که او را منحصربه‌فرد کرده است. خب، این‌طوری بگویم که ددپول در جریان فیلم خفه‌خون نمی‌گیرید و مثل موجودی که انگار زندگی‌اش به حرف زدن وابسته است، مدام فک می‌زند. سوالی که اینجا مطرح می‌شود این است که حرف گذاشتن توی دهان کاراکتر آسان است، اما آیا این تعداد بالا به معنای کیفیت بالا هم هست؟ خب، وقتی شما این همه دیالوگ دارید به‌طرز غیرقابل‌اجتنابی بعضی از آنها خوب از آب در نمی‌آیند، اما آمار تعداد جوک‌ها و دیالوگ‌هایی که در «ددپول» به هدف می‌خورند خیلی خیلی بالا است.

Cbrt597UYAAU1na

نقد فیلم بارکد

    نظر

«بارکد» پنجمین فیلم سینمایی مصطفی کیایی است. کیایی کم‌کم دارد به یک جریان در سینمای ایران تبدیل می‌شود؛ جریان فیلم‌های کمدی با گوشه کنایه‌های سیاسی اجتماعی. با زومجی و نقد این فیلم همراه باشید.

پنجمین اثر سینمایی مصطفی کیایی یک عقب گرد نسبت به «ضد گلوله» و «خط ویژه» به‌حساب می‌آید. در محتوا، «بارکد» سطحی و شبیه به یک مهمانی خانوادگی است که این روزها محال است در آن‌ها درباره آقازاده‌ها، فیسبوک و جوان‌های معتاد حرفی به میان نیاید. ایده ایستادن جلوی فساد اقتصادی همان ایده تکراری خط ویژه است که در آنجا کامل‌تر و پرتنش‌تر پیگیری شده بود. فیلم عملاً به لحاظ مضمون (اگر فرض کنیم ساختار مغشوش‌اش ما را به مضمونی برساند) بسیار قدیمی و دارای تاریخ انقضای کوتاه است.

ساختار روایت فیلم دقیقاً ایراد بزرگ بارکد است. روایت از انتها به ابتدا تا به حال بارها در سینما امتحان شده است. اولین بار چانگ دونگ لی در فیلم «آب نبات نعنایی» (Peppermint Candy) محصول سال 1999 کشور کره جنوبی این شیوه را آزمود. در هالیوود هم کریستوفر نولان در سال 2000 با تریلر روانشناسی‌اش، «یادآوری» (Memento)، سراغ این شکل روایت رفت. «بازگشت ناپذیر» (Irreversible) ساخته گاسپار نوئه شاید بدیع‌ترین شکل از اینگونه روایت به حساب بیاید. داستان این فیلم در یک روز می‌گذرد و فیلم با سکانس نهایی آغاز شده و در نهایت با سکانس ابتدایی به پایان می‌رسد. مضمون اصلی در این فیلم زوال و نابودی است که ارتباط مستقیمی با زمان دارد. به لحاظ مضمون «بازگشت ناپذیر» و «آب نبات نعنایی» اشتراکات زیادی دارند.

به نظر من مهمترین عامل در روایت یک فیلم همراه کردن مخاطب است. گاهی این همراه شدن به لحاظ احساسی است و گاهی منطق مخاطب درگیر است اما درست از آنجایی که نویسنده یا فیلمساز یقه مخاطب را ول می‌کند شکست خورده است. با مشاهده آثار نامبرده‌شده یک مسئله به سادگی قابل‌پیگیری است؛ این فیلم‌ها بنا به منطق درونی‌شان که به جهان‌بینی فیلمساز بازمی‌گردد به روایت معکوس رسیده‌اند و در نهایت در تمام مدت زمان فیلم یقه مخاطب را ول نکرده‌اند. در این شکل روایت آنچه که باعث می‌شود مخاطب داستان را پیگیری کند سوال است. این سوال که پیش از این چه اتفاق جذابی رخ داده است؟ مثلاً در «آب نبات نعنایی» مردی که کنار رودخانه‌ای افتاده است بلند می‌شود، به جمع دوستانش می‌پیوندد و دیوانه بازی در‌می‌آورد، می‌رقصد، می‌گرید، می‌خندد و بعد می‌گریزد و سراغ ریل قطار می‌رود تا خود را بکشد و در انتهای فصل ابتدایی فیلم درست یک لحظه قبل از مرگ فریاد می‌زند که: «خدایا منو به عقب برگردون.» مخاطب در تمام مدت این سکانس مدام از خود می پرسد در گذشته چه شده که این مرد به اینجا رسیده است؟

حال در اولین قصه‌ای که حامد (با بازی بهرام رادان) برای رییس شرکت (با بازی رضا کیانیان) تعریف می‌کند، دو جوان (حامد و میلاد) با هم در مسابقه رالی شرکت می‌کنند و ماشینی را می‌دزدند. این سوال که ادامه و آینده داستان چه می شود بیشتر قابل پیگیری نیست تا اینکه پیش از این چه شده است؟ به خصوص زمانی که حامد پس از دزدی در بین راه دختری را می‌بیند که می‌خواهد سوار یک ماشین مدل بالا بشود. دختری که بعدتر متوجه می‌شویم نامزد حامد بوده است. این داستان یک شروع مناسب برای شخصیت‌پردازی هر دو جوان است و حتی ذهن مخاطب را برای ادامه داستان آماده می‌کند. در قصه اول هیچ اثری از پرسشی نیست که گذشته این دو جوان چه بوده است؟ با این انتخاب اشتباه در فرم روایتِ داستان? مخاطب مدام سر در گم می‌شود. برای مخاطب دائماً داستانی تعریف می‌شود که منطق‌اش به سمت جلو است اما مدام به مرحله قبل می‌پرد. برای مثال داستان اخاذی از بچه پولداری که لکه‌ روی صورت‌اش باعث شده نتواند با کسی قرار بگذارد هم هیچ گره‌ای در خود ندارد که ذهن مخاطب را برای گذشته محیا کند چه برسد به آنکه کجکاوش هم بکند.

حتی دلیل آنکه چرا حامد داستان را اینگونه تعریف می‌کند مشخص نیست. به خلاف  نمونه مشابه‌اش «ممنتو» که شکل روایت برآمده از ویژگی مهم شخصیت اصلی‌اش است که حافظه کوتاه مدت‌اش را از دست داده و این پرسش که پیش از این چه بوده از در تمام مدت فیلم قابل پیگیری است. در عین حال تم قضاوت مکمل ساختار انتخابی نولان است. اتفاقاً جمله تبلیغاتی فیلم بارکد که به عنوان خلاصه داستان به مخاطبان معرفی می‌شود هم شباهت زیادی به «ممنتو» دارد: «پشت هر آدمی داستانی هست و پشت هر داستانی آدمی. بهتره قبل از هر قضاوتی یه کم صبر داشته باشیم.» این قصه قضاوت دقیقاً مضمون فیلم ممنتو هست. لئونارد شلبی در تمام مدت داستان به دنبال حقیقت می‌گردد و ضعف‌اش (حافظه کوتاه مدت‌اش) به او اجازه نمی‌دهد که حقیقت را بیاید و این موضوع باعث می‌شود تا او قضاوت اشتباه کند و مخاطب هم همراه او مدام قضاوت‌هایی اشتباه می‌کند. حتی این جمله که پشت هر آدمی داستانی است به آن ایده ممنتو که پشت هر عکس اطلاعاتی از آن نوشته شده که داستان او را می‌سازد بی ارتباط نیست.

barkod6

در بارکد موارد بسیار زیادی در فیلمنامه وجود دارد که به جای منطق درونی از بیرون اعمال شده است. مثلاً داستان چک گرفتن از صاحب شرکت کاملاً بی‌معنی است و برای رسیدن به شوک نهایی به زور و بی‌دلیل در ساختار فیلم چیده شده است. مشکل دیگر به شخصیت‌پردازی حامد بازمی‌گردد. او به لحاظ زمان سر راست داستان در میانه فیلم یک نفر را کشته است اما اثر این اتفاق در انتهای داستان که در فیلم در ابتدا روایت می‌شود به هیچ عنوان مشهود نیست.

 


نقد فیلم Wonder - شگفتی

    نظر

فیلم Wonder با بازی گرم و صمیمی جولیا رابرتز و اون ویلسون و درخشش ستاره کوچکش جکوب ترمبلی، بی‌شک همانند نامش، یکی از شگفتی‌های دوست‌داشتنی امسال است.

فیلم شگفتی، با نام اصلی Wonder از دسته فیلم‌های «حال خوب کن» یا همان Feel Good است که سال 2017 به نمایش درآمد. فیلم بر اساس رمانی با همین نام نوشته آر. جی. پالاچیو ساخته‌شده و کارگردانی آن را استفن چبوسکی بر عهده داشت که پیش از این کارگردانی فیلم‌های موفقی چون Perks of Being a Wallflower را در کارنامه‌اش دارد. داستان فیلم درباره پسر کوچکی به نام آگوست "آگی" پولمن است که از نقص چهره مادر زادی رنج می‌برد و در تلاش برای تطابق خود با محیط اطراف، مخصوصاً هم سن و سالان خود است. مادر آگی (جولیا رابرتز) و پدرش (اون ویلسون) هم برایش سنگ تمام می‌گذارند و زندگی خود را وقف آگی کرده‌اند. فیلم از آن جایی شروع می‌شود که آگی تصمیم می‌گیرد به مدرسه عادی برود و دیگر نمی‌خواهد مادرش معلم سرخانه او باشد. داستان فیلم حول یک سال تحصیلی آگی و فراز و نشیب‌های آن در قالب چند نریشن از شخصیت‌های متفاوت می‌گذرد و ما را با رنج و شادی تمام شخصیت‌های اطراف آگی آشنا می‌کند. فیلم تا کنون توانسته امتیاز 85 از 100 را در سایت Rotten Tomatoes به دست آورد و با بودجه 20 میلیون دلاری خود، به فروش 252 میلیون دلاری دست‌یافته است.

Wonder movie

ژانر فیلم‌های Feel Good همواره طرفدارهایی دارد و غالباً پیام‌های مثبت و آموزنده‌ای برای مخاطب به همراه دارد. چه در فیلمی مانند Help علیه نژادپرستی بر خواسته، چه مانند Eat Pray Love حاوی پیام‌های ساده‌تری بوده و به مخاطبانش امید شروع دوباره و لذت بردن از زندگی را به همراه داشته باشد. فیلم شگفتی بیشتر به سری اول شباهت دارد و درباره رفتارهایی آزاردهنده است که از قشر عظیمی از جامعه سر می‌زند و تشویق مخاطب به ترک آن‌ها به کمک یک داستان، به گونه‌ای که در ذهن ماندگار باشد، کار چندان آسانی نیست. فیلم با توجه به داستانش می‌توانست تبدیل به یک درام آبکی و اشک‌آور شود که با تأکید بیش از حد بر مشکل نقش اول، حسابی احساسات سطحی مخاطب را برانگیزد اما با هوشی که استفن چبوسکی و نویسنده مشترک فیلم‌نامه یعنی استیو کونراد به خرج داده‌اند، فیلم در جهت دیگری گام برمی‌دارد. در این راستا حداقل چیزی که لازم است، خلق یک شخصیت محوری است که در عین نقص یا تفاوت با اجتماع، آن‌قدر دل‌نشین و دوست‌داشتنی باشد که بعدها در صورت اتفاق افتادن شرایط مشابه برای مخاطب، خاطره خوش آشنایی با شخصیت محوری در سینما، به افرادی واقعی راه پیدا کند و رفتار مخاطب را با آن‌ها در راستای مثبت تغییر دهد. کاری که فیلم شگفتی، تمام و کمال از پس آن برآمده است.

Wonder movie

جکوب ترمبلی در نقش آگی پولمن که بسیاری، او را با نقش جک در فیلم Room به خاطر دارند، در نقش پسربچه‌ای شکننده و خاص، بی‌نقص ظاهر می‌شود. برخلاف شخصیت‌های اصلی کلیشه‌ای که بسیار مظلوم‌اند و به خاطر شرایط خاصشان مورد زورگویی واقع می‌شوند، آگی نه توسری خور است نه ساکت و مظلوم یک گوشه می‌نشیند و حرف می‌خورد. برعکس، در روز اول مدرسه که همکلاسی‌اش جولیان که قلدر کلاس است، به خاطر چهره‌اش حرف بارش می‌کند، آگی غلط‌های گفتاری جولیان را به او تذکر می‌دهد و به او پیشنهاد می‌کند که معلم سرخانه بگیرد. آنجاست که مخاطب متوجه می‌شود قرار نیست برای بچه‌ای با مشکلات جسمی مادرزادی، اشک الکی بریزد و غم باد بگیرد، بلکه قرار است شاهد مقاومت و تلاش بی‌نظیر او برای زندگی عادی باشد. اینجا کمک از آسمان نمی‌رسد، پدرها و مادرها برای شکایت به مدرسه نمی‌آیند و حتی قرار نیست قلدرها درس بگیرند. اینجا قرار است آگی یاد بگیرد که چطور با شرایطش کنار بیاید و کاری کند که بعد از چند دقیقه وقت گذراندن با او، طرف مقابل صورتش را فراموش کند. مخاطب درد آگی را می‌فهمد اما برایش دل نمی‌سوزاند، بلکه در انتهای فیلم آرزو می‌کند که همانند آگی در برابر مشکلات خودش این‌چنین مقاوم و سربلند بیرون بیاید.


نقد فیلم Elle - او

    نظر

فیلم Elle، برنده‌ی جایزه‌ی بهترین فیلم خارجی‌زبان گلدن گلوب 2017، یک تریلر نفس‌گیر و یک مطالعه‌ی شخصیتی پیچیده و بحث‌برانگیز است. همراه بررسی زومجی باشید.

بگذارید با یک هشدار شروع کنم: فیلم Elle (او)، جدیدترین ساخته‌ی پُل ورهوفن، فیلم دیوانه‌واری است. این صفت را دست‌کم نگیرید. چون این درام انتقام‌محور با رگه‌هایی از کمدی سیاه یکی از عجیب‌ترین و پیچیده‌ترین فیلم‌هایی است که دیده‌ام. فیلم از چنان لایه‌های تودرتویی بهره می‌برد و روی چنان بحث‌ها و تم‌های حساس و تامل‌برانگیزی تمرکز می‌کند که فهمیدن اهمیت آنها، دقت و تفکر می‌طلبد. این از آن فیلم‌هایی است که تماشایش حالا‌حالا‌ها از ذهن‌تان پاک نخواهد شد. تماشایی که مثل زیر گرفته شدن توسط یک کامیون هجده چرخ می‌ماند. «او» در تضاد کامل با سینمای معمولی که هرروز با آن سروکار داریم قرار می‌گیرد. فیلم اصلا نگران تماشاگرانش نیست و ملاحظه‌ و مراعات کسی را نمی‌کند. اخلاق و پیام‌های کلیشه‌ای را فراموش می‌کند و ما را دعوت به یک داستان تماما جنون‌آمیز می‌کند. خلاصه اگر من جای ورهوفن بودم، حتما قبل از تیتراژ ابتدایی هشدار می‌دادم که تماشاگرانی که قدرت تحمل بالایی ندارند، حوصله‌ی فکر کردن به فیلم‌هایی که می‌بینند را ندارند، به سرگرمی‌های ساده و سرراست عادت کرده‌اند و مبتلا به بیماری قلبی هستند بهتر است همین الان بی‌خیال این فیلم شوند. اما «او» به این بچه‌بازی‌ها اعتقاد ندارد. بنابراین از همان ثانیه‌ی اول یکراست تماشاگران را به درون دیگ جوشانی که روی اجاق قرار داده است پرت می‌کند و تا می‌آیید به خودتان بجنبید می‌بینید کار از کار گذشته و هر اتفاقی افتاد پای خودتان است.

«او» در کنار «اتاق انتظار»، «شیطان نئونی»، «خدمتکار» و «خرچنگ» به جمع بی‌کله‌ترین فیلم‌های سال گذشته‌ی میلادی می‌پیوندد و حتی پتانسیل کافی برای به دست آوردن تاج پادشاهی این جماعت را هم دارد. فیلم با نمای طولانی‌مدتی از یک قبرستان به پایان می‌رسد و در تمام این مدت داشتم دنبال سنگ‌قبری با اسم «هالیوود» بر روی آن می‌گشتم! شوخی می‌کنم، اما راستش در دورانی که تریلرهای انتقام‌محور کره‌ای در دنیا طرفداران بسیاری دارند و در دورانی که وقتی سینمادوستی از فیلم‌های مهدکودکی و تکراری و بدون خونِ هالیوود خسته می‌شود، به سینمای کره پناه می‌برد، «او» اگرچه یک ساخته‌ی فرانسوی‌ است، اما بیشتر از هرچیزی به تریلرهای جنون‌آمیز سینمای کره شبیه است که یک سینمای پرهیجان و فراموشن‌ناشدنی واقعی را نمایندگی می‌کنند. فیلم مثل بمبی می‌ماند که ساختمان مرسوم‌گرایی‌ها و کلیشه‌گرایی‌های هالیوودی را هدف قرار می‌دهد و از هم فرو می‌پاشد و بر روی خرابه‌های باقی مانده برجی ساخته شده از سادیسم و خشونت افسارگسیخته‌ی فیزیکی و روانی بنا می‌کند و نگاهی جسورانه به درون ترسناک‌ترین دالان‌های روان کاراکترهایش می‌اندازد. بعضی‌وقت‌ها با فیلم‌هایی روبه‌رو می‌شویم که حتی با وجود پیچیدگی می‌توان جبهه‌ی بد و خوب را در آنها از هم تشخیص داد. می‌توان به یک درک کلی از چیزی که داریم می‌بینیم رسید. می‌توان جبهه‌ی کارگردان را پیدا کرد. می‌توان در جریان آن نفس کشید. اما بعضی‌ فیلم‌ها در این دسته‌‌ی بزرگ قرار نمی‌گیرند. بعضی فیلم‌ها آن‌قدر خاکستری هستند که انگار رنگ‌های سیاه و سفید از دنیاهایشان منقرض شده‌اند. این‌طور فیلم‌ها برای ذهن ضعیف انسان‌هایی که می‌خواهند هرچه زودتر به جواب برسند و با جدا کردن خوب و بد از یکدیگر خیال خودشان را راحت کنند مثل سم می‌ماند.

elle

فیلم درباره‌ی زن 60 و چند ساله‌ای به اسم میشل لبلانک (ایزابل هوپر) است. او مدیر عامل یک شرکت تولید بازی‌های ویدیویی موفق و زن جسور و قاطعی، چه در محل کارش و چه در زندگی شخصی‌اش است و هیچ‌رقمه حاضر نمی‌شود تا در مقابل هرکسی یا هرچیزی تسلیم شود. اما با شروع فیلم قدرت ایستادگی و مقاومت میشل در برابر مشکلات زندگی‌اش به چالش کشیده می‌شود. او به‌طرز خشنی توسط فرد ناشناسی مورد حمله قرار می‌گیرد. در ادامه اتفاق عجیبی می‌افتد. بعد از فرار ضارب، میشل به آرامی بلند می‌شود، خانه‌اش را مرتب می‌کند، حمام می‌کند، شام سفارش می‌دهد و به روتین عادی روزانه‌اش برمی‌گردد. ما کماکان شوکه و وحشت‌زده هستیم، اما میشل طوری رفتار می‌کند که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است. ناگهان قضیه عجیب‌تر از قبل می‌شود؛ میشل دوباره و دوباره توسط همان فرد ناشناس مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرد، اما در حالی که قلب ما به دهان‌مان آمده، او طوری عادی رفتار می‌کند که تعجب‌تان را برمی‌انگیزد. از اینجاست که سوالات یکی پس از دیگری سرازیر می‌شوند. چرا میشل به پلیس خبر نمی‌دهد؟ آیا او با این اتفاق مشکلی ندارد؟ آیا او روانی است یا بعد از حمله‌ی اول در حال روانی‌شدن است؟ آیا او قصد دارد با دستان خودش انتقام بگیرد؟ ورهوفن تلاشی برای جواب دادن به این سوالات نمی‌کند یا آن‌قدر به شعور تماشاگرانش احترام می‌گذارد که این کار را نمی‌کند. در عوض اجازه می‌دهد تا در حالی که در فضای مرموز فیلم غرق شده‌ایم به غرق شدن ادامه بدهیم و خودمان جواب‌مان را کشف کنیم. نکته این است که عدم توضیح دادن رفتار و تصمیمات عجیب کاراکترها باعث سردرگمی و خواب‌آلودگی نمی‌شود. ورهوفن در قالب میشل کاراکتر غیرقابل‌پیش‌بینی و پیچیده‌ای خلق کرده و ایزابل هوپر در انتقال این پیچیدگی به حدی فوق‌العاده است که فقط می‌خواهید داستان این زن را تا ته دنبال کنید.

البته همه‌چیز به ماجرای هویت این ضارب ناشناس خلاصه نمی‌شود. خیلی زود متوجه می‌شویم میشل فرزند یک قاتل سریالی هم است که حبس ابد خورده و سال‌هاست که در زندان به سر می‌برد. شروع فیلم مصادف با دادگاه بررسی عفو مشروط پدر میشل است و گزارشاتی که به مناسبت این موضوع درباره‌ی قتل‌های پدرش در تلویزیون پخش می‌شوند و اصرار مادرش به میشل برای ملاقات پدرش در زندان کاری می‌کند تا زخم‌های گذشته باز شوند و کم‌کم با شخصیت زنی روبه‌رو می‌شویم که به‌طرز غیرقابل‌تصوری درب‌وداغان است، اما با تمام اینها میشل هیچ‌وقت وا نمی‌دهد. مصادف شدنِ حمله‌ی فرد ناشناس به او و دادگاه پدرش اما کاری می‌کند تا اولین سرنخ‌مان را درباره‌ی هویت ضارب به دست بیاوریم. از آنجایی که میشل در هنگام قتل‌های پدرش در کنار او حضور داشته، این احتمال وجود دارد که کسی به اشتباه قصد انتقام گرفتن از او را داشته باشد. اما بگذارید یک چیزی را روشن کنم؛ «او» در دسته فیلم‌های رازآلود دیوید فینچری مثل «زودیاک» و «دختر گم‌شده» قرار نمی‌گیرد. معمای اصلی داستان درباره‌ی هویت ضارب و دلیل انجام این کار نیست. معمای اصلی «شخصیت» میشل است و فیلم گشت‌و‌گذاری در ذهن پیچیده‌ی اوست. به عبارت دیگر «او» علاوه‌بر تریلرهای کره‌ای، نسخه‌ی مریض‌تر و دیوانه‌وارتری از «حیوانات شب‌خیز» تام فورد است. درست مثل شخصیت جیک جیلنهال که از طریق نوشتن یک رمان استعاره‌ای قصد انتقام‌گیری داشت، در اینجا هم کم‌کم متوجه می‌شویم که میشل قصد انتقام گرفتن از فرد ناشناسی را که بهش حمله کرده دارد. اما روش انتقام از لحاظ اجرا خیلی جالب‌تر و از لحاظ معنی و مفهوم خیلی عمیق‌تر از چیزی است که فکر می‌کنید.

فیلم Elle

میشل علاوه‌بر آدم‌های دور و اطرافش، از تماشاگران هم چندین قدم جلوتر است. اگرچه رفتارش در نگاه اول افسارگسیخته و دیوانه‌وار به نظر می‌رسد، اما در واقع نقشه‌ی بلندمدتی در ذهن دارد و در کنترل‌ترین فرد کل فیلم خود اوست. او در نبرد تام و جری‌وارش، همان موش زرنگ و باهوش کوچک و آسیب‌پذیر است. در این زمینه باید به سکانسی اشاره کنم که میشل در حال پارک کردن ماشینش بیرون رستورانی است که در آن قصد دارد با شوهر سابقش ریچارد و بهترین دوست و همکارش آنا و شوهرش رابرت شام بخورد. میشل برای پارک دوبل طوری دنده عقب می‌گیرد که به ماشین عقبی برخورد می‌کند و با اینکه فضای کافی برای پارک کردن ماشینش در بین ماشینِ عقب و جلو وجود دارد و نیاز به چنین کاری نیست، اما پایش را روی گاز فشار می‌دهد و سپر جلوی ماشین عقبی را نابود می‌کند. سپس با خیال راحت از ماشین پیاده شده و وارد رستوران می‌شود. رفتار تعجب‌برانگیزی است. ما تا این لحظه متوجه شده‌ایم که میشل زن عادی‌ای نیست، اما حواس‌پرتی و خشم یکی از آنها نبوده است. تازه بعد از اینکه میشل و ریچارد برای بازگشت به خانه از رستوران بیرون می‌آیند است که متوجه می‌شویم ماشین ضربه‌خورده متعلق به ریچارد بوده است. حالا می‌فهمیم رفتار چند دقیقه‌ی قبلِ میشل شاید ناگهانی بوده، اما همزمان خیلی هم کنترل‌شده و بادقت صورت گرفته است. این صحنه شخصیت میشل را به بهترین شکل ممکن توصیف می‌کند؛ میشل زن خشمگین، مشکل‌دار و درب‌و‌داغانی است، اما در آن واحد بسیار خونسرد و حواس‌جمع و آینده‌بین هم است. شخصیت او مجموعه‌ای از تضادهای مختلف است که با هارمونی کامل در کنار هم زندگی می‌کنند. ایزابل هوپر نیز با چشمان آتشین و جسورش که در تضاد با بدن سردش قرار می‌گیرند این موضوع را به زیبایی منتقل می‌کند.